نوشته شده توسط : مهدی

۱- به عنوان نمونه « کشاورزی و مناسبات ارضی در ایران عهد مغول » ( اثر ای. ب. پتروشفسکی/ ترجمه ی کریم کشاورز. در دو جلد ). این کتاب گران بها اثر تحقیقی بسیار جامعی است و مرجع قابل اطمینانی که، چون با دیدی واقع بینانه تمامی منابع تاریخی و اجتماعی و ادبی شرق و ماحصل تحقیقات و مطالعات دانشمندان صاحب صلاحیت جهان را مورد استفاده و بررسی قرار داده به تنهایی می تواند نیاز شخص را برای آگاهی از زمینه ی اجتماعی این دوره برآورد و او را از بررسی متون و منابع بسیاری که برای پی بردن به علل و اسباب فقر اقتصادی دوره ی بعد مورد احتیاج او است بی نیاز کند.

۲- این نسخه ها عبارت است از:

نسخه ی معروف به قزوینی و دکتر غنی، که در جدول به حرف ق نموده شده و ترتیب ابیات آن را مأخذ مقایسه قرار داده ایم.

نسخه ی مورد استفاده ی سودی بسنوی که شرح خود را بر اساس آن نوشته است. - با حرف س.

نسخه ی مصحح ابوالقاسم انجوی - با حرف الف.

نسخه ی دکتر سلیم نیساری - با حرف ن.

نسخه ی مسعود فرزاد - با حرف ف.

نسخه ی دکتر نائینی و دکتر نذیر احمد - با حرف د.

برای آسانی مقایسه، مصراع نخست هر بیت را نیز با شماره و ترتیبی که در نسخه ی قزوینی است در ابتدای جدول آورده ایم. - ابیات دارای نشانه ی * در متن ما نیامده است.



:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 142
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : 7 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

پیش از آن که این یادداشت سردستی را به آخر برم لازم است در باب این متن هم چند کلمه بگویم:

این نسخه، بر اساس نکاتی که عنوان شد، در چند مرحله فراهم آمده است: بدین ترتیب که نخست رونوشتی از غزل های حافظ تهیه شده و آن گاه هر غزل کلمه به کلمه با هر نسخه ی خطی و چاپی که در دسترس بوده یا جایی سراغ کرده ام مورد مقایسه قرار گرفته و اختلافات و تغییراتی که به نظر رسیده در جای خود یادداشت شده است بی این که هیچ یک از این نسخ - خطی یا چاپی و قدیم یا جدید - از بابتی بر دیگر نسخه ها رجحان نهاده شده باشد.



:: بازدید از این مطلب : 187
|
امتیاز مطلب : 160
|
تعداد امتیازدهندگان : 54
|
مجموع امتیاز : 54
تاریخ انتشار : 7 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

صحبت بر سر چگونگی فراهم آمدن دیوان حافظ است، و از طرح مقدمه ای دیگر ناگزیریم:

شناخت حافظ از جهان طبعا شناختی علمی نبوده است و مصالح فکری او ( و هر انسان اندیشمند دیگری در آن روزگار ) نمی توانسته است در حدی باشد که با آن بتوان نوعی جهان بینی غیر خرافی عرضه کرد.

او نخست همین قدر احساس کرده است که عقاید جاری، منطقی نیست و با عقل سلیم نمی خواند (١2) ، آن گاه با دقت بیش تری به بررسی آن ها پرداخته در این راه تا آن جا پیش رفته است که یکسره معتقدات پیشین خود را به دور افکنده (١3) و سرانجام، چون برای پرسش های خویش جوابی قانع کننده نیافته، خسته و بی نتیجه در قلمرو خوشباشی ( قابل مقایسه با ادونیسم Hedonisme و ادمونیسم Eudemonisme ) لنگر فروکشیده - و این سرنوشت جبری او بوده است.

وانگهی، انسان آن روزگار با هر مایه از نبوغ نمی توانسته است برای مسلح شدن به اندیشه ی علمی  زمینه ی لازم را در اختیار داشته باشد.

او سرگردان مادرزاد ظلماتی عمیق است که از هیچ روزنی آفتاب بر آفاقش نمی تابد و حتا هیچ کورسوچراغی سر نخ به دست اندیشه اش نمی دهد. امکان تصور « دنیایی بر مبنای قوانین علمی » برای کسی که با زبان و اصطلاحات مابعدطبیعی در تلاش دریافت پاسخی منطقی برای جهان است، راست همچون امکان تصور روشنایی و آفتاب است در ذهن کور مادرزادی که هرگز کسی با او از نور و آفتاب و احساس شگفت آور « دیدن » سخنی به میان نیاورده، و لاجرم نه از آن توهمی می تواند داشت نه حتا برای چنان توهمی نامی.

او همین قدر احساس می کند که « چیزی بر سر جای خود نیست » و به اصطلاح: چیزی می لنگد - اما این، حد نهایی هوشمندی و حدت ذهن او خواهد بود. دریافت دقیق این نکته که « کجای کار خراب است » تنها در صورتی برای او میسر می تواند شد که آشکارا موردی برای مقایسه پیش چشمش قرار بگیرد.



:: بازدید از این مطلب : 177
|
امتیاز مطلب : 144
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : 7 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

ساقيا آمدن عيد مبارک بادت

وان مواعيد كه كردی مرواد از يادت!

برسان بندگی دختر رز، گو: " به در آی

كه دم همت ما كرد ز بند آزادت

چشم بد دور! كز آن تفرقه خوش باز آورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

شكر ايزد، كه ز تاراج خزان رخنه نيافت

بوستان سمن  و سرو و گل و شمشادت!

در شگفتم كه در اين مدت ايام فراق

بر گرفتی ز حريفان دل و، دل می دادت.

شادی مجلسيان در قدم فرخ توست

جای غم باد هر آن دل كه نخواهد شادت! "

 

حافظ از دست مده صحبت اين كشتی نوح

ورنه، توفان حوادث ببرد بنيادت!



:: بازدید از این مطلب : 257
|
امتیاز مطلب : 218
|
تعداد امتیازدهندگان : 69
|
مجموع امتیاز : 69
تاریخ انتشار : 26 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

سینه ام زآتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه كه كاشانه بسوخت.

دلم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت 

جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت.

چون پیاله دلم از توبه كه كردم بشكست

همچو لاله جگرم بی مِی و پیمانه بسوخت.

خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببَُرد

خانه ی عقل مرا آتش خمخانه بسوخت.

سوز دل بین كه ز بس آتش اشكم، دل شمع

دوش بر من ز سر مِهر چو پروانه بسوخت.

آشنایی نه غریب است كه دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت! -

 

هر كه زنجیر سر رلف گره گیر تو دید

شد پریشان ودلش بر من دیوانه بسوخت.

ماجرا كم كن بازآ كه مرا مردم چشم

خرقه از سر به در آورد و به شكرانه بسوخت.

 

ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی

كه نخفتیم شب و، شمع به افسانه بسوخت.



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 194
|
تعداد امتیازدهندگان : 63
|
مجموع امتیاز : 63
تاریخ انتشار : 26 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

خمی كه ابروی شوخ تو در كمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت.

 

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

كه از دهان توام غنچه در گمان انداخت!

بنفشه طره ی مفتول خود گره می زد

صبا حكایت زلف تو در میان انداخت،

به یک كرشمه كه نرگس به خودفروشی كرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت -

خراب خط عِذار توام، تعالی الله!

چه كلک بود كه این نقش دلستان انداخت؟

 

نبود نقش دو عالم، كه رسم الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت! -

من از ورع مِی و مطرب ندیدمی زین بیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت؛

 

كنون به آب مِی لعل خرقه می شویم

نصیبه ی ازل از خود نمی توان انداخت!

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

كه بخشش ازلش در مِی مغان انداخت.



:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : 26 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

ای شاهد قدسی، كه كِشد بند نقابت؟

وی مرغ بهشتی، كه دهد دانه و آبت؟

خوابم بشد از دیده در این فكر جگر سوز

كآغوش كه شد منزل و مأوا، گه خوابت!

بیمار نمی پرسی و، ترسم كه نباشد

اندیشه ی آمرزش و پروای ثوابت.

هر ناله و فریاد كه كردم نشنیدی

پیداست نگارا، كه بلند است جنابت.

 

راه دل عشاق زد آن چشم خمارین

پیداست از این شیوه كه مست است شرابت.

تیری كه زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت

تا باز چه تدبیر كند رای صوابت.

ای قصر دل افروز كه منزلگه انسی!

یا رب، مكناد آفت ایام خرابت!

تا در ره پیری به چه آیین روی، ای دل!

باری به غلط صرف شد ایام شبابت.

دور است سر آب دراین بادیه، هشدار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت!

حافظ نه غلامی ست كه از خواجه گریزد

لطفی كن و بازآ، كه نرنجم ز عتابت.



:: بازدید از این مطلب : 191
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 26 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

تعالی الله! چه دولت  دارم امشب

كه آمد ناگهان دلدارم امشب!

برات لیلة القدری به دستم

رسید از طالع بیدارم امشب.

چو دیدم روی خوبش سجده كردم

بحمدالله نكو كردارم امشب!

 

بر آن عزمم، اگر خود می رود سر،

كه سرپوش از طبق بردارم امشب.

كشد نقش اناالحق بر زمین خون

چو منصور ار كشد بر دارم امشب!

 

همی ترسم كه حافظ محو گردد

از این شوری كه در سر دارم امشب!



:: بازدید از این مطلب : 1582
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 26 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

آفتاب از روی او شد در حجاب:

سایه را باشد حجاب از آفتاب!

دست ماه و مِهر بربندد به حُسن

ماه بی مِهرم چو بردارد نقاب.

 

از خیالم باز نشناسد كسی

گر در آغوشش ببینم شب به خواب.

خون دل در جام دیدم از سرشک

آبرو بر باد دادم از شراب.

 

هر كه را از دیده باران نیست اشک

زیر دامان باد دارد چون حباب.

شاهدان مستور ومستان بی شكیب

خانقه معمور و درویشان خراب.

سوز مستان گر بداند محتسب

در دم از مِی شان زند بر آتش آب.

حافظا! واعظ نصیحت گو مكن:

ترک تركان ختا نبود صواب.



:: بازدید از این مطلب : 1016
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 26 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

صبح دولت می دمد - كو جام همچون آفتاب؟

فرصتی زین به كجا باشد؟ بده جام شراب!

خلوت خاص است و جای امن و نزهتگاه انس

موسم عیش است و دُور ساغر و عهد شباب

خانه بی تشویش و ساقی یار و مطرب نكته گوی

( این كه می بینم به بیداری ست یا رب، یا به خواب؟ )

شاه عالم بخش در دُور طرب ایهام گوی

حافظ شیرین كلام بذله گو حاضر جواب

شاهد و مطرب به دست افشان و مستان پایكوب

غمزه ی ساقی ز چشم مِی پرستان بُرده خواب

جای امن و یار ساقی و حریفان یک جهت

كرده چشم مست ساقی باده نوشان را خراب

از خیال لطف مِی، مشاطه ی چالاک طبع

در ضمیر برگ گل خوش می كند پنهان گلاب

از پی تفریح طبع و زیور حُسن طرب

خوش بود تركیب زرین جام با لعل مذاب.

تا شد آن مَه مشتری دُرهای حافظ را به گوش

می رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب.



:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 119
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : 26 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

الا يا ايهاالساقى! ادر كأسا و ناولها!

كه عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشكل ها!

همه كارم ز خود كامی به بد نامی كشيد. آری

نهان كی ماند آن رازی كزو سازند محفل ها؟

به بوی نافه ای كآخر صبا زان طره بگشايد

ز تاب زلف مشكينش چه خون افتاد در دلها!

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل -

كجا دانند حال ما، سبكباران ساحل ها!

مرا در منزل جانان چه امن عيش؟ چون هر دم

جرس فرياد می دارد که " بر بنديد محمل ها! "

به می سجاده رنگين كن گرت پيرِمغان گويد،

كه سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها.

حضوری گر همی خواهی از او غايب مشو حافظ

متی ما تلق مَن تهوی دع الدنيا و اهملها.



:: بازدید از این مطلب : 193
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 15 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

ای فروغ ماه حُسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما!

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟

ای صبا! با ساكنان شهر یار از ما بگوی:

" کای سر حق نا شناسان گوی ومیدان شما!

گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست

بنده ی شاه شماییم و ثنا خوان شما.

عمرتان باد و مُراد، ای ساقیان بزم جم!

گر چه جام ما نشد پر مِی به دوران شما."

 ای شهنشاه بلند اختر! خدا را، همتی

تا ببوسم همچو گردون خاك ایوان شما.

كس به دُور نرگست طرفی نبست از عافیت،

بهْ كه نفروشند مستوری به مستان شما.

 

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر،

زانكه زد بر دیده آب از روی رخشان شما.

كِی دهد دست این غرض، یا رب! كه همدستان شوند

خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما؟

با صبا همراه بفرست از رُخت گل دسته ای

بو كه بویی بشنویم از خاک بستان شما.

می كند حافظ دعایی، بشنو آمینی بگو:

" - روزی ما باد لعل شكرافشان شما! "



:: بازدید از این مطلب : 211
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 15 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

ساقی، به نور باده برافروز جام ما!

مُطرب، بگو! كه كار جهان شد به كام ما.

هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق! -

ثبت است بر جَریده ی عالم دوام ما.

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زآنرو سپرده اند به مستی زمام ما.

ما در پیاله عكس رخ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما!

 

ترسم كه صرفه ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما!

چندان بُود كرشمه و ناز سهی قدان

كآید به جلوه سرو صنوبر خرام ما!

بگرفت همچو لاله دلم در هوای سرو

ای مرغ وصل، کی شوی آخر تو رام ما؟

 

ای باد! اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار، عرضه ده بر جانان پیام ما

گو:" نام ما ز یاد به عَمدا چه می بری؟ -

خود آید آن كه یاد نياید ز نام ما!"

 

حافظ! ز دیده دانه ی اشكی همی فشان

باشد كه مرغ بخت كند میل دام ما.



:: بازدید از این مطلب : 269
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : 15 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما -

چیست، یاران طریقت، بعد از این تدبیر ما؟

ما مریدان رو به سوی كعبه چون آریم؟ چون

روی سوی خانه ی خمار دارد پیر ما.

در خرابات مغان با پیر هم منزل شویم

كاینچنین رفته ست در روز ازل تقدیر ما.

روی خوبت آیتی از لطف بر ما كشف كرد

زین سبب جز لطف خوبی نیست در تفسیر ما.

عقل اگر داند كه دل در بند زلفت چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما!

مرغ دل را صید جمعیت به دست افتاده بود

زلف بگشادی باز از دست شد نخجیر ما.

باد بر زلف تو آمد شد جهان بر ما سیاه -

نیست از سودای زلفش بیش از این توفیر ما.

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشبار و سوز ناله ی شبگیر ما؟

 

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ، خموش!

رحم كن بر جان خود، پرهیز كن از تیر ما!



:: بازدید از این مطلب : 219
|
امتیاز مطلب : 103
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما!

بخت بد تا به كجا می برد آبشخور ما.

به دعا آمده ام، هم به دعا باز روم

كه وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما!

 

مدعی قصه ی آزار من خسته كند

رشك می آیدش از صحبت جانپرور ما.

گر همه خلق جهان برمن و تو حیف كنند

بكشد از همه انصاف ستم داور ما!

به سرت! گر همه عالم به سرم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما.

 

تا ز وصف رخ زیبای تو ما دم زده ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما.

از نثار مژه، چون زلف تو در دُر گیرم

قدمی كز تو سلامی برساند بر ما.

 

هر كه پرسید:" كجا رفت، خدا را، حافظ؟ "

گو:" به زاری سفری كرد و برفت از در ما."



:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

رونق عهد شباب است دگر بستان را

می رسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را.

ای صبا! گر به جوانان چمن باز رسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را.

 

ماه كنعانی من! مسند مصر آن تو شد 

وقت آن است كه بدرود كنی زندان را.

در سر خویش ندانم كه چه سودا داری

كه به هم بر زده ای گیسوی مشك افشان را.

ای كه بر مه كشی از عنبر سارا چوگان!

مضطرب حال مگردان من سرگردان را.

نشوی واقف یك نكته ز اسرار وجود

نا نه سرگشته شوی دایره ی امكان را.

یار مردان خدا باش! كه در كشتی نوح

هست خاكی كه به آبی نخرد توفان را!

هر كه را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است

گو چه حاجت كه به افلاک كشی ایوان را؟

برو از خانه ی گردون به در و نان مطلب

كاین سیه كاسه در آخر بكشد مهمان را.

گر چنین جلوه كند مغبچه ی باده فروش

خاكروب در میخانه كنم مژگان را.

ترسم این قوم كه بر دُردكشان می خندند

در سر كار خرابات كنند ایمان را!

 حافظا، می خور و رندی كن و خوش باش، ولی

دام تزویر مكن چون دگران قرآن را!



:: بازدید از این مطلب : 191
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

ساقیا برخیز و در ده جام را

خاك بر سر كن غم ایام را!

گر چه بد نامی ست نزد عاقلان،

ما نمی خواهیم ننگ نام را:

ساغر می بر كفم نه! تا ز سر

بركشم این دلق ازرق فام را.

باده در ده! چند از این باد غرور؟

خاك بر سر نفس بد فرجام را!

 

دود آه سینه ی سوزان من

سوخت این افسردگان خام را.

محرم راز دل شیدای خویش

كس نمی بینم ز خاص و عام را.

با دلارامی مرا خاطر خوش است

كز دلم یكباره برد آرام را.

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر كه دید آن سرو سیم اندام را.

صبر كن حافظ به سختی روز و شب

تا بیابی منتهای كام را!



:: بازدید از این مطلب : 252
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

صوفی! بیا كه آیینه ی صافی است جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

كاین كشف نیست زاهد عالیمقام را.

 

ای دل! شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش،

پیرانه سر مكن هنری ننگ و نام را!

در عیش نقد كوش، كه چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه ی دارالسلام را.

در بزم دُور یك دو قدح دركش و برو! -

یعنی طمع مدار وصال مدام را.

عنقا شكار می نشود، دام باز چین

كاینجا همیشه باد به دست است دام را.

من آن زمان طمع ببریدم ز عافیت

كاین دل نهاد در كف عشقم زمام را.

حافظ مرید جام می است ای صبا، برو

وز بنده بندگی برسان شیخ خام را.



:: بازدید از این مطلب : 241
|
امتیاز مطلب : 162
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

صبا! به لطف بگوی آن غزال رعنا را

كه: " سر به كوه و بیابان تو داده ای ما را.

جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

كه خال مهر و وفا نیست روی زیبا را.

غرور حُسن اجازت مگر نداد - ای گل -

كه پرسشی نكنی عندلیب شیدا را؟

به خلق و لطف توان كرد صید اهل نظر،

به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را.

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد آر محبان باده پیما را! "

 

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.

شكر فروش، كه عمرش دراز باد، چرا

تفقدی نكند طوطی شكرخا را؟

 

در آسمان نه عجب گر به گفته ی حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را!



:: بازدید از این مطلب : 217
|
امتیاز مطلب : 159
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

اگر آن ترك شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.

بده ساقی می باقی، كه در جنت نخواهی یافت

كنار آب ركناباد و گلگشت مُصلی را .

فغان! كاین لولیان شوخ شیرین كار شهر آشوب

چنان بردند صبر دل، كه تركان خوان یغما را!

من از آن حُسن روزافزون كه یوسف داشت، دانستم

كه عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را!

 

ز عشق ناتمام ما، جمال یار مستغنی است -

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟

بدم گفتی وخرسندم. عفاک الله! كرم كردی!

جواب تلخ می زیبد لب لعل شكرخا را.

 

نصیحت گوش كن جانا، كه از جان دوست تر دارند

جوانان سعادتمند، پند پیر دانا را:

حدیث مطرب و مِی گوی و راز دهر كمتر جوی

كه كس نگشود و نگشاید به حكمت این معما را.

غزل گفتی و دُر سُفتی، بیا و خوش بخوان حافظ

كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثریا را.



:: بازدید از این مطلب : 189
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

ز ملازمان سلطان كه رساند این دعا را

كه: " به شكر پادشاهی ز نظر مران گدا را.

مژه ی سیاهت ار كرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط  مكن، نگارا! "

 

همه شب در این امیدم كه نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را.

ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی كند سُها را.

 

چه قیامت است جانا، كه به عاشقان نمودی

رخ همچو ماه تابان، دل همچو سنگ خارا؟

دل عالمی بسوزی چو عِذار بر فروزی

تو از این چه سود داری كه نمی كنی مدارا؟

چو طبیب دردمندان لب لعل یار باشد

دل دردمند عاشق ز كه جوید این دوا را؟

خبری ز حال عاشق بر یار باز گویید

برسد مگر ز زلفش اثری مشام ما را.

به خدا كه جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز

كه دعای صبحگاهی اثری كند شما را.



:: بازدید از این مطلب : 212
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

دل می رود ز دستم. صاحبدلان خدا را!

دردا! که راز پنهان خواهد شد آشکارا.

 

كشتی نشستگانیم. ای باد شرطه برخیز‍!

باشد كه باز بینیم دیدار آشنا را.

در حلقه ی گل و مُل خوش خواند دوش بلبل:

هات الصبوح هبوا، یا ایهاالسكاری!

آن تلخ وش كه زاهد ام الخبائث اش خواند

اشهی لنا و احلی من قبلة العذاری!

هنگام تنگدستی در عیش كوش ومستی

كاین كیمیای هستی قارون كند گدا را.

 

آیینه ی سكندر جام می است، بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا.

 

سركش مشو كه چون شمع ازغیرتت بسوزد

دلبر، كه در كف او موم است سنگ خارا.

 

ای صاحب كرامت! شكرانه ی سلامت

روزی تفقدی كن درویش بینوا را.

ده روز مِهر گردون افسانه است و افسون

نیكی به جای یاران فرصت شمار، یارا!

 

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:

با دوستان مروت، با دشمنان مدارا.

 

گر مطرب حریفان این پارسی بخواند

در رقص و حالت آرد صوفی پارسا را.

تركان پارسی گو بخشند گان عمرند. -

ساقی، بشارتی ده پیران با صفا را!

در كوی نیكنامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را!

حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود

ای شیخ پاكدامن معذور دار ما را!



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: بازدید از این مطلب : 196
|
امتیاز مطلب : 165
|
تعداد امتیازدهندگان : 54
|
مجموع امتیاز : 54
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

صلاح كار كجا و من خراب كجا؟ -

ببین تفاوت ره، از كجاست تا به كجا!

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را؟ -

سماع وعظ كجا نغمه ی رباب كجا!

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد؟ -

چراغ مُرده كجا، شمع آفتاب كجا!

دلم ز صومعه بگرفت و خلوت ناموس،

كجاست دیر مغان و شراب ناب كجا؟

بشد - كه یاد خوشش باد روزگار وصال!

خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا؟

 

مبین به سیب زنخدان، كه چاه در راه است -

كجا همی روی ای دل بدین شتاب، كجا؟

 

چو كحل بینش ما خاك آستان شماست

كجا رویم بفرما ازین جناب، كجا؟

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دل

قرار چیست؟ صبوری كدام؟ خواب كجا؟



:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 146
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50
تاریخ انتشار : 14 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

حافظ راز عجیبی است!

به راستی کیست این قلندر یک لاقبای کفرگو که در تاریک ترین ادوار سلطه ی ریاکاران زهدفروش، در ناهاربازار زاهدنمایان و در عصری که حتا جلادان آدمی خوار مغروری چون امیر مبارزالدین محمد و پسرش شاه شجاع نیز بنیان حکومت آن چنانی خود را بر حد زدن و خم شکستن و نهی از منکر و غزوات مذهبی نهاده اند یک تنه وعده ی رستاخیز را انکار می کند، خدا را عاشق و شیطان را عقل می خواند و شلنگ انداز و دست افشان می گذرد که:

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولا.

وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولا!

کیست این آشنای ناشناس مانده که چنین رودررو با قدرت ابلیسی شیخان روزگار دلیری    می کند که:

پیر مغان حکایت معقول می کند،

معذورم ار محال تو باور نمی کنم!

یا تمسخرزنان می پرسد:

چو طفلان تا کی ای زاهد، فریبی

به سیب بوستان و جوی شیرم؟

و یا آشکارا به باور نداشتن مواعید مذهبی اقرار می کند که فی المثل:

من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود

وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم؟

به راستی کیست این مرد عجیب که با این همه، حتا در خانه ی قشری ترین مردم این دیار نیز کتابش را با قرآن و مثنوی در یک تاقچه می نهند، دست آلوده به سویش نمی برند و چون برگرفتند همچون کتاب آسمانی می بوسند و به پیشانی می گذارند، سروش غیبش می دانند و سرنوشت اعمال و افعال خود را با اعتماد تمام بدو می سپارند؟

کیست این کافر که چنین به حرمت در صف پیغمبران و اولیاءالله اش می نشانند؟



:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : 7 / 1 / 1389 | نظرات ()